-
♪ به تو فکر کردم/ که بارون بباره ...
سهشنبه 14 شهریور 1396 20:39
دیشب باید سعی میکردم زود خوابم ببره چون سرم درد میکرد و نمیخواستم بیشتر بیدار بمونم. اما فکر کردن به چیزای ناراحتکننده، مثه اینکه من دارم از اینجا میرم و مامانم تنها میشه، نمیذاشت بخوابم و خیلی غمگین شده بودم. بعد تصمیم گرفتم به چیزای خوب فکر کنم. به تو فکر کردم، به جزئیات بارهای اولی که رفته بودیم بیرون، به...
-
?what would I do without your smiled mouse
چهارشنبه 20 بهمن 1395 21:40
تو بری من چیکار کنم؟ ...
-
از قابلیتهای هدفون جدید آن بود که صداش انقد بلند میشد کن انگار داشتی همینجا بغل گوشم حرف میزدی
دوشنبه 11 بهمن 1395 21:30
ما اشتباه میکنیم که زیاد تلفنی حرف نمیزنیم، حتی اگه خیلیم کوتاه باشه، همون چند دقیقهای که انگار صدات میریزه تو گوشم، همش حس خوبه که نمیخوام تموم شه ♥..
-
در ادامهی روزهای بلند
چهارشنبه 6 بهمن 1395 23:57
اگه پنج دقیقهی دیگه به این عکسی که واسم فرستادی و اون بخش گردن موجود در عکس نگاه کنم قطعاً دیوانه خواهم شد!! O-O خب چرا انقد سخت شده اینجای لانگ دیستنسه؟ کاش میشد میپریدیم از ابن چند روز توی تقویم و امشب میخوابیدم و فردا یهو 18 بهمن بود:-s اصلنم مهم نیست که فرصت نشد در این بین برم آرایشگاه:-s
-
در حال گذر از طولانیترین دوهفتهی قرن
سهشنبه 5 بهمن 1395 23:00
قبلاً که بچهتر بودم، فکر میکردم فقط اینکه تو یه نفرو دوست داشته باشی که اونم تو رو دوست داشته باشه، دیگه تمامه و هیچ مشکلی امکان نداره وجود داشته باشه و حتی هیچ سختیای تو دنیا نیست که بتونه آزارت بده، چون تو دلت به اون عشق گرمه. این روزا که دوریم از هم، بیشتر از هر وقت دیگهای میفهمم چقدر اشتباه میکردم تو تصورات...
-
maybe happiness is on the door
دوشنبه 4 بهمن 1395 23:05
بعضی روزا هست که تلفنی حرف زدنمون واقعا از درون انرژی خیلی خیلی زیادی بهم میده. نه صرفاً انرژی واسه انجام کاری، یه شعف خیلی زیاد و خوب. یه احساس شادی درونی و اعتماد به نفس حتی. نمیدونم چرا انقد خوبه آخه:))))) مثه امروز که داشتم راه میرفتم که یخ نزنم ولی در واقع چیزی که گرمم میکرد صدای تو بود..
-
سخت است که جانی خارج از تن داشته باشی
پنجشنبه 30 دی 1395 14:30
هر وقت یه اتفاقی تو تهران میفته، من قلبمو حس میکنم که میریزه انگار. من خیالم راحت نیست هیچوقت. هیچثانیهای. تا همون لحظهای که محکم بغلت کرده باشم، بدونم همینجایی، بدونم امنی، نگران نباشم اون لحظه دیگه. جز اون ساعتا، دیگه هیچوقتِ هیچوقت خیالم راحت نیست.
-
در باب اینکه چرا گاهی اینجوری میشم خب ؟
چهارشنبه 29 دی 1395 22:49
تو میگی حرفاتو به من بگو، حتی اگه از خودم ناراحتی، هرچیزی که اذیتت میکنه، از هرچیزی که دلخوری. من میدونم که دوست داری محرم اسرار باشی -که هستی واقعاً- ، میدونم نمیخوای ناراحتم کنی هیچوقت و میدونم اگه ناخواسته اذیت شم یه وقتی، هیچوقت از معذرتخواهی شونه خالی نمیکنی، حتی اگه تقصیری نداشته باشی اصلاً. میدونم من...
-
And you are THAT PERSON
سهشنبه 28 دی 1395 21:53
نوشته بودم اینکه بدون هیچ نسبتخونیای به کسی تعلق خاطر داشته باشی، عجیبه. ولی نه واقعاً حقیقت اینه که اون علاقه با منشاء نسبتخونیـهس که عجیبه. شاید عجیب هم نه، یجور تحمیل، که کسی هم ناراضی نیست ازش. اولش میگیم دوست دارم خونوادمو چون زحمت کشیدن برام، بعد میبینیم مثلاً اعضای کوچیکتر خونواده چه زحمتی تو بزرگ کردنمون...
-
♪ میخوام اینجا با تو باشم/ واسه هر روز و همیشه
دوشنبه 27 دی 1395 22:08
یه روزایی هست تو زندگی، که فقط میخوام تو باشی. بیشتر از همهچی میخوام تو باشی. مثل امروز که مثلاً من داشتم درس میخوندم و اون طرف تلفن زنگ میخورد ، این طرف صدای شیر آب و از اونور هی رفت و آمد و اینکه هی من بگم: ببندین در اتاقو. اینکه یهو نفهمی واسه چی گریهت بگیره. من گاهی حس میکنم خیلی ناآرومم تو این خونه، کاش...
-
اصلا شاید حقیقت زندگی تجربهی همین شیرینیهای کوچیکِ عظیمه!
یکشنبه 26 دی 1395 20:50
در کل نفسِ اینکه بدون هیچ نسبت خونی و قبلی و بی هیچ دلیل پایهای، کسیو دوست داشته باشی، خیلی غریبه و بوده از ابتدای تاریخ. حس عجیبه. ولی اینکه روز به روز حس کنی این حس شدت پیدا کرده و با دیروز قابل مقایسه نیست و امروز دیگه تهشه و فردا ببینی که بیشتر از اونم میشه، دیگه خییلی عجیبه! خیلی خیلی عجیبه. و عجب لذتی داره این...
-
غرض از بنیانگذاری
شنبه 25 دی 1395 23:04
قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن اینجا، فکر میکردم کار سختی نیست، چون من اصلاً اهل کوتاه نوشتن هم نیستم حتی، انتظار طومارهای بلند داشتم از خودم به عنوان پست هر روز:)) ولی بعد از شروع کردنش دیدم به اون آسونیای تصوّر اولیه نیست، اگه یه جایی بود که میدونستم هیچوقت نمیخونی خیلی قضیه فرق میکرد، ولی خب قراره بخونی یه روز...
-
از سری تجربیاتِ اولینبارها
جمعه 24 دی 1395 23:34
به عنوان کسی که همیشه تو کارای گروهی، نمیتونست به کار بقیه اعتماد کنه و به نظرش کامل نبودن و چون میخواست نتیجه به ایدهآلش نزدیک باشه، همهی کارا رو خودش انجام میداد، بقیه هم که خیالشون راحت بود که همهچی در بهترین وجه خودش پیش میره، فقط تماشا میکردن؛ اعتماد به کس دیگه واسه جلو بردن کارای چند نفره همیشه سخت بوده...
-
لانگ دیستنس فقط اونجاش که روزشماری واسه دیدن دوباره شروع میشه
پنجشنبه 23 دی 1395 22:11
سخته این شرایط میدونم. همه میگن نمیشه اینجوری و کم میارید و گوش بدید به ما، میدونم. خیلیا بودن که نتونستن، میدونم. خیلیای دیگه بودن که اونا هم فکر میکردن فرق دارن با بقیه، اینم میدونم. زیاد شنیدم این حرفا رو واقعاً، حتی از سالها قبل که دربارهی دیگران بحثی میشد و یه با تجربه میگفت: دیدین؟ نتونست پسره. پسرا نمیتونن...
-
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چهارشنبه 22 دی 1395 21:39
بعضی روزا هست که فکر میکنم وقتی بیای، حتماً گریه میکنم. ینی اون لحظه «حال گریهای» ای دارم و فکر میکنم دیگه وقتی بیای هم همون حس قطعاً بهم دست میده، حالا از خوشحالی یا غم، ولی خیلی قویه این حس. قبلاً هم داشتم این فکرو، واسه همین میدونم اینجوری نمیشه. چون میبینمت میخوام لبخند بزنم فقط. شاید یه روزی هم گریه کردیم...
-
۵۰۰هزار باره
سهشنبه 21 دی 1395 22:02
خیلی به این فکر میکنم که چقد چیزای متفاوتی هستن که میخوام توی زندگی، که به دست بیارم، برسم بهشون، یا اونجوری باشم، یا توی اون مسیر حرکت کنم، و گاهی انقد راهشون از همدیگه جداست که با یهبار زندگی نمیشه به همهش رسید. اینجور وقتا حسرت از دسترفتههایی که بهدست هم نیومدن هیچوقت، همیشه هست، ولی بالأخره باید انتخاب...
-
نیستی مگه؟
دوشنبه 20 دی 1395 20:34
تو توی همهی جزئیات هستی. مثل وقتی که بشقابای غذا رو سر سفره میچینم و فکر میکنم اگه تو بودی باید قاشقو میذاشتم سمت چپ ♥
-
تو را و نادیدنِ ما
یکشنبه 19 دی 1395 23:24
داشتهها و نداشتههای تمام عمر گذشته به کنار، بودهها و نبودهها به کنار، همهی آنچه که پیش ازاین مهم مینمود و همهی آنان که پیش از اینها بودهاند؛ کنار که نه، گویی که هرگز حضوری نداشتند! حال غریبیست تجربهی آنچه که پیش از این هیچ نمیدانستم چیست، تجربهی هرچه که پیش از تو نمیدانستم چیست. تجربهی اولینبارها و...
-
!And today was the BIG surprising day
شنبه 18 دی 1395 22:57
خب آدمیزاد توی هر برههی زمانی، خیلی چیزا دلش میخواد، اما چیزی که من طی زمان آماده کردن اون کادوها و بیشتر از هر وقت دیگهای همین امروز، فراتر از هرچیزی دلم میخواست؛ دیدن برق چشمای تو و خندهت بود...
-
برای آغاز بیستمین سال
جمعه 17 دی 1395 23:55
امروز روزی بود که روزها واسش برنامهریزی کرده بودم. تولد توئه، میخواستم اختصاصاً توی همین روز خیلی خوشحال بشی، خیلی خوشحالت کنم. بهت گفته بودم آدم باید روز تولدش هدیه بگیره، میخواستم طبق ایدهآلهام پیش بره همهچی ولی خب اون شرکت پُسته همکاری نکرد:)) گفتن شنبه میرسه. دیروز بعد از کلاس رفتم بفرستم واست هدیههایی که...