تو میگی حرفاتو به من بگو، حتی اگه از خودم ناراحتی، هرچیزی که اذیتت میکنه، از هرچیزی که دلخوری. من میدونم که دوست داری محرم اسرار باشی -که هستی واقعاً- ، میدونم نمیخوای ناراحتم کنی هیچوقت و میدونم اگه ناخواسته اذیت شم یه وقتی، هیچوقت از معذرتخواهی شونه خالی نمیکنی، حتی اگه تقصیری نداشته باشی اصلاً. میدونم من همهی اینا رو، میبینم که خوبی چقد. فقط نمیتونم من هر حرفیو بگم بهت.. همهی چیزاییو که فکر میکنم بهشون، چون اصلاً از اون دست حرفایی نیستن که بشه گفت. یجورایی انگار آدم داره تو دل خودش دنبال بهونه میگرده، نمیخوای ناز کنی ولی دلت گرفته. یه دوست خیلی نزدیک لازمه اینجور وقتا، مثلا بری بهش بگی: اصلاً واقعاً واقعاً منو دوست داره؟ که اونم بگه: آره معلومه که داره خُل! ( یا مثه آقای بهرامی باشه، بگه: آره معلومه که داره، لُر! ) چون این حرفی نیست اصلاً که بشه به تو گفت! یا حتی نیاز باشه اصلاً که به تو گفته شه! ینی خب من راستش از این تیپ آدما نیستم (p:) که مدام هی برن و بیان و بگن دوسم داری؟! خب چه سؤالیه آخه؟:))) آدم گاهی فقط میخواد از دوستش واسه همدردی سؤال بپرسه و دقیقاً همون جوابیو بشنوه که دلش میخواد! ینی تو اصلاً از دوستت سؤالم نمیخوای بپرسی، فقط میخوای دربارهی یکی دیگه حرف بزنی باهاش. بعد الکی بهونههای صد من یه غاز دربیاری که اگه اینجوریه پس چرا اونکارو کرد؟ که دوستت واست دلیل بیاره، یه دلایلی که خودتم فک کردی بهشون ولی میخوای از زبون یکی دیگه هم بشنوی که فک نکنی داری در حق خودت ارفاق میکنی! بعد دیگه آخرش خوشحال شی دیگه توی دلت ولی دیگه الکی خودتو لوس کنی بگی : نه همچنان حس خوبی ندارم:)))
میخوام بگم یه حرفایی هستن که باید ریختشون بیرون فقط، چون ارزش ندارن بمونن توی وجودت، ولی حتی اونقدی هم ارزش ندارن که «تو» گوش بدی بهشون.
نوشته بودم اینکه بدون هیچ نسبتخونیای به کسی تعلق خاطر داشته باشی، عجیبه. ولی نه واقعاً حقیقت اینه که اون علاقه با منشاء نسبتخونیـهس که عجیبه. شاید عجیب هم نه، یجور تحمیل، که کسی هم ناراضی نیست ازش. اولش میگیم دوست دارم خونوادمو چون زحمت کشیدن برام، بعد میبینیم مثلاً اعضای کوچیکتر خونواده چه زحمتی تو بزرگ کردنمون کشیدن اونوقت؟:)) بعد کم کم میفهمیم که نمیدونیم چرا، ولی دوست داریم خونواده رو، ولی یه چیزی که پشت تموم این حس به خونواده هست، اینه که چون خودمونو از اونا و اونا رو از خودمون میبینیم، این علاقهه نشأت گرفته. چون خودمونو دوست داریم این وسط. یه چیز انکار نشدنیه به نظرم. و باز اینجا برمیگردیم به اینکه چقدر فرق میکنه دوست داشتن کسی که اصلا ربطی نداره به تو. وقتی ازش حرف میزنی نمیتونی بگی از گوشت و خون منه. اینجا دیگه واقعا نمیفهمی چرا، چون واسه خودت نیست این دوستداشتن، «تو» نیستی، از پایه یهچیز جداست اون آدم. نمیدونی چیه که از درون مرتبطت میکنه باهاش، ولی با نخ نامرئی ربط دارین انگار. وصله به دل تو، نمیتونی فقط خودت جدا بری واسه خودت، خودتو داشته باشی فقط، خودت مهم باشی فقط. این یه آدم دیگهای که هیچ ربطی نداره بهت هم باید باشه حتماً. این آدمی که شبیه تو نیست و شبیه خودشه ولی تو اینجا دیگه محور دنیای خودت نیستی، این دنیای متفاوتیه که به آدم متفاوتی که فقط واسه خودشه که دوسش داری، باید باشه توش حتماً. لازمه که باشه حتماً.
در کل نفسِ اینکه بدون هیچ نسبت خونی و قبلی و بی هیچ دلیل پایهای، کسیو دوست داشته باشی، خیلی غریبه و بوده از ابتدای تاریخ. حس عجیبه.
ولی اینکه روز به روز حس کنی این حس شدت پیدا کرده و با دیروز قابل مقایسه نیست و امروز دیگه تهشه و فردا ببینی که بیشتر از اونم میشه، دیگه خییلی عجیبه! خیلی خیلی عجیبه.
و عجب لذتی داره این حال غریب. تو هم اینو میدونی؟