نوشته بودم اینکه بدون هیچ نسبتخونیای به کسی تعلق خاطر داشته باشی، عجیبه. ولی نه واقعاً حقیقت اینه که اون علاقه با منشاء نسبتخونیـهس که عجیبه. شاید عجیب هم نه، یجور تحمیل، که کسی هم ناراضی نیست ازش. اولش میگیم دوست دارم خونوادمو چون زحمت کشیدن برام، بعد میبینیم مثلاً اعضای کوچیکتر خونواده چه زحمتی تو بزرگ کردنمون کشیدن اونوقت؟:)) بعد کم کم میفهمیم که نمیدونیم چرا، ولی دوست داریم خونواده رو، ولی یه چیزی که پشت تموم این حس به خونواده هست، اینه که چون خودمونو از اونا و اونا رو از خودمون میبینیم، این علاقهه نشأت گرفته. چون خودمونو دوست داریم این وسط. یه چیز انکار نشدنیه به نظرم. و باز اینجا برمیگردیم به اینکه چقدر فرق میکنه دوست داشتن کسی که اصلا ربطی نداره به تو. وقتی ازش حرف میزنی نمیتونی بگی از گوشت و خون منه. اینجا دیگه واقعا نمیفهمی چرا، چون واسه خودت نیست این دوستداشتن، «تو» نیستی، از پایه یهچیز جداست اون آدم. نمیدونی چیه که از درون مرتبطت میکنه باهاش، ولی با نخ نامرئی ربط دارین انگار. وصله به دل تو، نمیتونی فقط خودت جدا بری واسه خودت، خودتو داشته باشی فقط، خودت مهم باشی فقط. این یه آدم دیگهای که هیچ ربطی نداره بهت هم باید باشه حتماً. این آدمی که شبیه تو نیست و شبیه خودشه ولی تو اینجا دیگه محور دنیای خودت نیستی، این دنیای متفاوتیه که به آدم متفاوتی که فقط واسه خودشه که دوسش داری، باید باشه توش حتماً. لازمه که باشه حتماً.